کتاب ماه خرداد ماه 96
عنوان کتاب: آواز بلند؛ نویسنده: علیاصغر عزّتی پاک؛ ناشر: شهرستان ادب؛ تعداد صفحات: 138
«آواز بلند» عنوان چهارمین اثر داستانی علیاصغر عزّتیپاک است که از سوی انتشارات مؤسسة فرهنگی هنری شهرستان ادب به بازار نشر عرضه شده است. در داستان آواز بلند برخی از قهرمانان به استقبال جنگ میروند و این جنگ است که خود را به زندگی تعداد دیگری از شخصیتهای داستان تحمیل میکند.
داستان کتاب، ماجرای اضطرابهای مادری است که امیدوارانه، چشم به راه آمدن فرزندش هادی است که با رها کردن دانشگاه به جبهه رفته است. این مادر هر شب به امید شنیدن نام فرزندش در میان اسرای جنگ تحمیلی تا پاسی از شب به رادیو بغداد گوش میسپارد و به هر دستآویزی برای گرفتن خبری یا یافتن اثری از فرزندش تمسّک میجوید.
در داستان این کتاب، مخاطب با یک قهرمان مواجه نیست و شخصیتها بهنوبت نقش قهرمان روایت را ایفا میکنند. این شاخصه موجب می شود، شخصیتها به یک نسبت در ذهن ما باقی بمانند و به همان اندازه که «حبیب» در ذهن میماند «دایی مصطفی» و «عزیز» و «آقا جان» با خواندن سورة یوسف به امید یافتن خبری از پسر گمشدهاش برای خواننده اثرگذار هستند.
آواز بلند، داستان زندگیهایی است که سرنوشتشان به تشویش روزهای جنگ گره خورده است و ماجرای انسانهایی را نقل میکند که هریک از نگاه خود دوران جنگ را میبینند. ابتدای هر فصل از کتاب با ذکر تاریخی مشخص آغاز می شود. داستان پانزده فصل دارد و هر فصل روایت یک روز از زندگی قهرمانان داستان است.
این کتاب با تصویرپردازیهای دقیق و جذّاب، جزئیترین صحنهها و مکانها را برای مخاطب ترسیم میکند و با زبانی شیوا روایتی اجتماعیخانوادگی از دوران دفاع مقدّس را با نثری مناسب برای مخاطب امروزی بیان میکند.
بخشهای برگزیده:
1- لحن آقا جان دلسوزانه شد و گفت: با این کارهای تو او برمیگردد؟ عزیز سکوت کرد. من بلند شدم و رفتم توی اتاق. ماندنم دیگر بیفایده بود. رفتم طرف پنجره. پردة روشن را کنار زدم. ابر پهن رد شده بود و ماه آمده بود بیرون و چند ستاره هم در گوشه و کنار پیدا شده بود. به سرم زد بروم بیرون و یکبار دیگر در روشنایی مهتاب، آهن تیز و داغ را زیر و رو کنم. (صص11-12)
2- لحنش را عوض کرد و دستش را سُر داد روی شانههای عزیز: «شما چند روز صبر کن؛ من حتّی اگر شده از کاخ خود صدّام، خبر هادی را برایت گیر میآورم!» نگاهش ملتمسانه شد: «تو را به خدا فقط چند روزی به من مهلت بده!» (ص 17)
3- خاله از روی پنجهها پایین آمد و دوزانو نشست. خم شد و دست دراز کرد نامه را گرفت. حالت نگاهش میگفت که هنوز حرفهای آقا جان را باور نکرده است. پاکت را باز کرد؛ نامه را بیرون آورد و تایش را باز کرد و خواند. عزیز با صدایی که میلرزید، پرسید: اینها کی هستند مرد؟ خاله همانطور که زیر لب نامه را میخواند، گفت: از صدام بدترند!. (ص26)
4-بالأخره رسیدم به میدان آرامگاه که جور غریبی از آدم خالی شده بود؛ هم بودند و هم نبودند. در نگاه اول به چشم نمیآمدند، اما دقیق که میشدی، همهجا تک و توک و گاه گروهگروه، در زوایا و گوشههای ساختمان میدیدیشان.
ماشینهای خالی جابهجا، گاه حتی وسط خیابان با درها و شیشههای باز رها شده بودند و از سرنشینانشان خبری نبود. (ص35)
5-سرود «ای دشمن ار تو سنگ خارهای، من آهنم» جای صدای گویندة مضطرب را گرفت. دایی سرش را بلند کرد؛ کمی به دیوار روبهرویش نگاه کرد و بعد رو به من گفت: چه خبر از محصِّل مملکت؟ جیغ و ویغ دور آژیر ماشینهای امدادی کمکم به گوش رسید. گفتم: همین دور و برهایم دیگر!
صدایش سردِ سرد بود... (ص41)
6-حال عزیز، هنگامی که مثل چند روز گذشته حیاط و کوچه را برای آمدن دایی هادی آبوجارو میکرد، به هم خورد و افتاد گوشة حیاط. از وقتی بنیاد شهیدیها آمدهاند و رفتهاند، حالش بدتر شده. دیروز عصر وقتی با دایی مصطفی تلفنی حرف میزد، میگفت هم گریهام می آید و هم نمیآید؛ هم میخواهم برای پسرم عزاداری کنم و هم نمیخواهم...
اینطورها بود که حرفهای دایی مصطفی و تسلّی خاطری که بنیاد شهیدیها داده بود، با قولی که آقا جان برای آمدن دایی هادی داده بود، دست به دست هم دادند و عزیز را دچار احساسات متناقض کردند و همین احساسات عجیب و غریب بود که بالأخره او را جلوی در حیاط از پا انداختند. (ص108)
2 نظر
It's going to be end of mine day, but before end I am reading this wonderful article to increase my know-how.
Awesome article.